کد مطلب:274951 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:500

تشرف یاقوت حلی
محدث نوری قدس سره در كتاب نجم الثاقب در حكایت هفتاد و یكم می فرماید: خبر داد مرا عالم جلیل و حبرنبیل مجمع فضائل و فواضل شیخ علی رشتی و او عالم تقی زاهد بود كه حاوی بود انواعی از علوم را با بصیرت و خبرت از تلامذه خاتم المحققین الشیخ مرتضی اعلی الله مقامه و سید سند استاد اعظم دام ظله بود و چون اهل بلاد لار و نواحی آنجا شكایت كردند از نداشتن عالم جامع نافذ الحكمی آن مرحوم را بانجا فرستادند در



[ صفحه 51]



سفر و حضر سالها مصاحبت كردم با او در فضل و خلق و تقوی مانند او كمتر دیدم نقل كرد كه وقتی از زیارت ابی عبدالله (ع) مراجعت كرده بودم و از راه آب فرات بسمت نجف اشرف می رفتم پس در كشتی كوچكی كه بین كربلا و طویرج بود نشستم و اهل آن كشتی همه از اهل حله بودند و از طویرج راه حله و نجف جدا می شود پس آن جماعت را دیدم كه مشغول لهو و لهب و مزاح شدند جز یك نفر كه با ایشان بود و در عمل ایشان داخل نبود آثار سكینه و وقار از او ظاهر نه خنده می كرد و نه مزاح و آن جماعت بر مذهب او قدح می كردند و عیب می گرفتند با این حال در ماكل و مشرب شریك بودند بسیر متعجب شدم و مجال سوال نبود تا رسیدیم جائی كه بجهت كمی آب ما را از كشتی بیرون كردند در كنار نهر راه می رفتیم پس اتفاق افتاد كه با آن شخص مجتمع شدیم پس از او پرسیدم سبب مجانبت او را از طریقه رفقای خود و قدح آنها در مذهب او گفت ایشان خویشان منند از اهل سنت و پدرم نیز از ایشان بود و مادرم از اهل ایمان و من نیز چون ایشان بودم و ببركت حجت صاحب الزمان (ع) شیعه شدم پس از كیفیت آن سئوال كردم گفت اسم من یاقوت و شغلم فروختن روغن در كنار جسر حله می باشد پس در سالی بجهت



[ صفحه 52]



خریدن روغن بیرون رفتم از حله باطراف و نوای در نزد بادیه نشینان از اعراب پس چند منزلی دور شدم تا آن چه خواستم خریدم و با جماعتی از اهل حله برگشتم در بعضی از منازل چون فرود آمدیم خوابیدم چون بیدار شدم كسی را ندیدم همه رفته بودند و راهمان در صحرای بی آب و علفی بود كه درندگان بسیار داشت و در نزدیكی آن معموره ای نبود مگر بعد از فراسخ بسیار پس برخاستم و بار كردم و در عقب آنها رفتم پس راه را گم كردم و متحیر ماندم و از سباع و عطش روز خائف بودم پس استغاثه كردم بخلفاء و مشایخ و ایشان را شفیع كردم در نزد خداوند و تضرع نمودم فرجی ظاهر نشد پس در نفس خود گفتم كه من از مادر می شنیدم كه او می گفت ما را امام زنده ایست كه كنیه اش ابوصالح است گمشدگان را براه می آورد و درماندگان را به فریاد می رسد و ضعیفان را اعانت می كند پس با خداوند معاهده كردم كه من باو استغاثه می كنم اگر مرا نجات داد بدین مادرم در آیم پس او را ندا كردم و استغاثه نمودم پس ناگاه كسی را دیدم كه با من راه می رود و بر سرش عمامه سبزیست كه رنگش مانند این بود و اشاره كرد بعلفهای سبز كه در كنار نهر روئیده بود آن گاه راه را به من نشان داد و امر فرمود كه بدین مادرم در آیم و كلماتی فرمود



[ صفحه 53]



كه من یعنی مولف كتاب فراموش كردم و فرمود بزودی می رسی بقریه ای كه اهل آنجا همه شیعه اند گفتم یا سیدی یا سیدی با من نمی آیید تا این قریه فرمود نه زیرا كه هزار نفر در اطراف بلاد بمن استغاثه كرده اند باید ایشان را نجات دهم این حاصل كلام آن جناب بود كه در خاطرم ماند پس از نظرم غایب شد پس اندكی نرفتم كه به آن قریه رسیدم و مسافت تا آنجا بسیار بود و آن جماعت روز بعد به آنجا رسیدند پس چون بحله رسیدم رفتم نزد سید فقهای كاملین سید مهدی قزوینی ساكن حله قدس الله روحه و قصه را نقل كردم و معالم دین را از او آموختم و از او سوال كردم عملی كه وسیله شود برای من كه بار دیگر آن جناب را ملاقات كنم پس فرمود چهل شب جمعه زیارت كن ابی عبدالله (ع) را پس مشغول شدم و از حله برای زیارت شب جمعه بانجا می رفتم تا آنكه یكی باقی ماند روز پنج شنبه بود كه از حله رفتم بكربلا چون بدروازه شهر رسیدم دیدم اعوان دیوان در نهایت سختی از واردین مطالبه تذكره می كنند و من نه تذكره داشتم و نه قیمت آن را پس متحیر ماندم و خلق مزاحم یك دیگر بودند در دم دروازه پس دفعه ای خواستم كه خود را مختفی كرده از ایشان بگذرم میسر نشد: در این حال صاحب خود حضرت صاحب الامر



[ صفحه 54]



علیه السلام را دیدم كه در هیئت طلاب عجم عمامه سفیدی بر سر دارد و داخل بلد است چون آن جناب را دیدم استغاثه كردم پس بیرون آمد و دست مرا گرفت و داخل دروازه كرد و كسی مرا ندید چون داخل شدم دیگر آن جناب را ندیدم و متحیر باقی ماندم.